غار

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

در چند قدمی ام ایستاده... از ترس، به ریشخندش میکشم! عریان و خاموش نگاهم میکند. میترساندم و بودِ همیشگی اش، مرا معتاد به وجودش نمیکند. همیشه تازه است. تازگی اش روحم را میبلعد. مرا میداند. منی که خود را نمیدانم...در جست و جوی راه های فرار از خود، تمامی باتلاق های این شهر را درنوردیده ام. در تکاپوی دسترسی به نامتناهی ترین ها، غم ها بر شانه ام آوار کرده ام. زیر این بار حرص و حسرت، چشم میچرخانم به امید نوری که مرا از نیست شدنی پوشالی برهاند!ندایی بر سرم فریاد میزند: راه این نیست...راه غیر از این است... راه از اثبات نخواهد گذشت... از تقلا، از دست و پا زدن های بیهوده، از چشمانِ گدایی کننده از هر خار و خاشاک... هرچه را داری رها کن! رها کن و آزادی ات را در آغوش گیر...به خود مینگرم...دستانم خالیست. سیاهند. آلوده و مریضند. پاهایم شکسته اند. قلبی در سینه ندارم. که اگر بود تپشی وجودم را به گرمای خورشید میرساند. قلبم را دزدیده اند. به تمنای قلبم، از مرگ مدد میجویم. التماسش میکنم این بار ... مرا مینگرد. با همان چشمان آرام و ساکت. با همان نگاهِ همواره ساکن. که گویی همه چیز را میداند و حتی تو را... زمان آمد و رفتت را...زندگی ام را بر کف دست گرفته ام و نشانش میدهم. زندگی مقدمه ی حیات مرگ است و مرگ تمامِ نفس را از من خواهد ستاند؛ تمامی که از تمامش خبر ندارم؛ پس هر چه کنم نمی‌توانم با آن تمامی زندگی کنم که هنگام مرگ از من ستانده می‌شود. شاید این دلیل دشواری مرگ باشد...هق هقه های نادانی و دردم را میشنود. دستی به سرم میکشد. کوله بار جهالتم را سبک تر میکند. از میان دستانِ ملتمسم، مقداری زندگی میچیند و بر زمین میپاشد. مرگ، راه زندگی را مینماید...در چشمان سیاهش نگاه میکنم. این بار ترس خفته. این بار م غار...ادامه مطلب
ما را در سایت غار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manbarayeman بازدید : 75 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 22:09